خاطرات یک دیوانه

ساخت وبلاگ
تاريخ : دوشنبه ۱۴۰۲/۰۵/۲۳۳ سال زحمتم به باد رفت تقریبااجاره مغازه ۲۹ تومن بود مالک اعلام کرد ۷۰ تومنرفتیم ۳ ساعت بحث و چک و چونه فرمودن ۶۰ تومنتازه ۳۰۰ تومن دیگه هم پول پیش بده.باید بگردم دنبال مغاره جدید.دیروز واقعا حالم بد بودحساب کردم دیدم اگه مغازه پیدا نکنم تقرییا ۸۰۰میلیون ضرر میکنم!!!اینم شانس منه که مالک بعد از ۳ سال که تازه راضیهم بودن و به موقع اجاره هاشون پرداخت شده ازعرف خود پاساژ هم مبلغ بالاتری میخواد!!! ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 53 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1402 ساعت: 19:06

تاريخ : پنجشنبه ۱۴۰۲/۰۵/۲۶

تو این چند روز قشنگ متوجه تفاوت فرهنگی شدم!!!

چیزایی که برای من مهم و حیاتین برای یه سری اصلا

به حساب نمیاد!!!

مردم واقعا راحت شدن

ارسال توسط رابین

خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 56 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1402 ساعت: 19:06

دلم برای مامانم خیلی میسوزهیه آدم با احساس و باهوش و پر از شور زندگیکه معلومه میتونست با عشق زندگی کنه.عاشق شعر.توی نگاهش مشخصه دوست داشته همیشه عاشقبشه و دوست بداره و دوست داشته باشهولی متاسفانه بنا بر جبر زمانه جوری ازدواج کرد کههیچوقت احساس عشق نداشت و همه ی عشق وامیدشو گذاشت پای بچه هاش.شاید به جرات میتونمبگم حتی یک روز هم توی زندگیش برای خودشزندگی نکرد.من میفهمیدم چجوری اذیت میشد و خوردمیشد ولی به روش نمیاورد.بابام آدمه بی رحمی بود وهنوز هم هست.هیچوقت اگه شرایط عادی بود مادرمآدمی مثل بابام رو انتخاب نمیکرد ولی لعنت به روزگار.چند سال پیش مریض شد مامانم و خب خدا رو شکربه موقع تشخیص دادیم و عمل کرد و از اون موقع بایدهر چند وقت یکبار بره برای آزمایش و چکاپ.جالبهبرام حتی وقتی به شدت مریض بود میگفت خدا کنهخوب بشم که بچه هام اذیت نشن!!!الانم هر وقت میره آزمایش و نتیجش خوبه زنگ میزنهبا ذوق تعریف میکنه نه به خاطر خودش ، واسه اینکهما خیالمون راحت باشه.یادمه وقتی جوونتر بودم همیشه میپریدم بهش ومیگفتم واسه چی با بابا ازدواج کردی که هم ما روبدبخت کنی هم خودتو....هیچی نمیگفت...دلم براش همیشه میسوخت و هنوزم میسوزههیچوقت از زندگیش لذت نبرد و نبرده هنوزم... خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 54 تاريخ : يکشنبه 22 مرداد 1402 ساعت: 15:50

تاريخ : پنجشنبه ۱۴۰۲/۰۵/۱۹وایسا ببینم.وایساحاجی این واقعا تویی؟؟خودتی؟؟یه آدم بی احساس بی ذوق و اخمو و گوشت تلخ؟بی هدف و بی امید که دیگه از زندگی لذت نمیبره؟؟-آره خودمم.باورم نمیشه.من تو رو میشناختم اینجوری نبودی که-من یادم نمیاد.....نمیدونم....عوض شدم؟خیلی.بیش از حد.یه برونگرا رفت یه درونگرا اومد کهمگه میشه؟چرا اینجوری شدی پس؟-نمیدونم حقیقتا....ولی حس میکنم از اول اینجوریبودم!نه حاجی من یادمه بمب انرژی بودی...بی حالی چقدر-شده دیگه... ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 51 تاريخ : يکشنبه 22 مرداد 1402 ساعت: 15:50

تاريخ : سه شنبه ۱۴۰۲/۰۵/۱۰در اندرون من خسته دل ندانم کیستکه من خموشم و او در فغان و در غوغاست....این بیت بالایی دقیقا منم.خود خود من.اتفاق عجیبی برام افتاده.+چی؟یهو یک کلمه یا یک عبارت رو یه جا میبینم یا میشنوم+خبساعت ۲ یا ۳ نصفه شب شروع میشه با استارت همونکلمه یا عبارت یه شعر میاد و من مینویسمش...+خب تو قبلا هم ترانه میگفتی.شعر هم میگفتیدرسته ولی جدیدا تقریبا هر شب یه دونه میاد.الان نزدیک به ۲۵۰ تا ترانه ی بی صاحاب دارم.هیچنظمی هم بهشون ندادم.یه سری تو کامپیوترم هستنیه سری تو گوشی قبلی یه سری تو گوشی جدید یهسری هم کاملا جدید.همه هم شبیه به هم.+تمشون چیه؟کوبیدن خودم و این زندگی و خدا+دیوانه ای.تا ابد هم دیوانه میمونی... ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 44 تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1402 ساعت: 15:26

تاريخ : سه شنبه ۱۴۰۲/۰۵/۱۰

اجاره مغازه ی ۳۰ تومنی رو مالک ۷۰ تومن برای

سال جدید اعلام کرده!فرمودن ۷۰ میگم که یه مقدار

هم چونه بزنه بهش تخفیف بدم.

این همه زحمت و حرص و جوش نتیجش هیچی به

هیچی.واقعا باید خاک بریزم تو سرم.

ارسال توسط رابین

خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 53 تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1402 ساعت: 15:26

تاريخ : دوشنبه ۱۴۰۲/۰۵/۱۶

اینم از شانس من.

مثلا رفتیم سفر‌

اولش زنگ زدن گفتن توی ساختمون دزد اومده

پریروز هم اومدم پاشم دیدم دوباره کمرم گرفته.

دوباره کج شدم و نمیتونم راه برم.

لعنت به این شانس.

ارسال توسط رابین

خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 51 تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1402 ساعت: 15:26

تاريخ : دوشنبه ۱۴۰۲/۰۵/۰۲آقامن از وقتی خودم رو شناختم تقریبا همین بودم.پر توقع از زندگی.خوشگذران و مودی...این سه تا همیشه توی من بوده.الان یه مدتیه واقعانمیشه خوش گذروند به خاطر همین حالم بد میشهتوقعم از زندگی بر آورده نمیشه.چون من توقعم زیادهو به کم و معمولی راضی نمیشم و هیچوقت نشدم.حتی توی انتخاب فروشنده هم بهترین رو میخوامحتی توی انتخاب هر چیزی بهترینشو میخرم دیگهاصل زندگی که بماند.و چون زندگی فعلیم مطابقسلیقه و توقعم نیست اذیت میشم.و از همه مهمتر مودیم.یعنی حتی اگه همه چیز مطابقمیلم باشه هم ممکنه خوشحال نباشم!!!چی آفریدی آفریدگار؟؟؟ ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 49 تاريخ : يکشنبه 8 مرداد 1402 ساعت: 14:18

خونه ی بابام بودیم.یهو بابام نمیدونم چش شد زد به سرش گفتبرید بیرون!!!من آسایش میخوام!آبروی ما رفت جلوی داماد و عروس!!!اصلا هیچوقت بابام رو نفهمیدم و هیچوقت باهاشاحساس صمیمیت نکردم.همیشه خودش رو اول دوستداشت و از وقتی پیرتر شده و خونه نشسته این حسشقویتر شده.من و خواهرم باهاش حرف نمیزنیم.آبرومون رو بردولی مادرم واقعا ناراحته حس میکنه آبروش رفته هیآرومش میکنم میگم کشی ناراحت نشده.ولی حقیقتاجلوی همسرم و آرشا بدجوری شکستم!!!خیلی زشت بود حرکتش هر چند پیره ولی واقعا نشونداد هیچ ارزشی برای ما قائل نیست.وقتی ۱۸ سالم بود توی دفتر روزانم که حال و روزمرو مینوشتم یه جمله ی مهم نوشتم:"نمیخوام هیچوقت شبیه بابام بشم"و تمام تلاشم از همون روز این بود که هیچوقت شبیهبابام نشم.حتی یک درصد هم مثل اون نباشم.از وقتی بچه دار شدم هم این مساله هر روز تو ذهنمتکرار میشه که شبیه بابام نشم و با بچه هام بهتر رفتارکنم و براشون رفیق باشم.تقریبا هر شب از بچه هامیپرسم من براتون بابای خوبی هستم؟؟؟تنها هدفم از زندگی در حال حاضر اینه که برای پسرامبابای خوبی باشم و وقتی بزرگ شدن و من نبودم بگنبابامون خوب بود و باعث شد خوب زندگی کنیم.امیدوارم... خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 64 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت: 0:54

تاريخ : جمعه ۱۴۰۲/۰۴/۳۰عجب دنیاییه این دنیا.طرف دیشب توی ورودی پاساژ ایستاده بود و سیگارمیکشید و با بقیه میگفت میخندید.رفت توی مغازشچند تا مشتری هم راه انداخت...امروز اومدم پاساژ دیدم اعلامیش رو زدن در مغازش!!!به همین راحتی.دیشب بود و امروز نیست...واقعا این دنیا ارزش نداره... ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 58 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت: 0:54